باید برود راه خودش را
عشق،
اما !
چیست
رازِ درکمندِ نگاه
گیسوی های بارانی


ناز بی تکرار کمانی ابروی
طناز

خنده های مستانه
با لبهای کبودِ
از
آتش خشمْ
در آتشکده ِخاموشی

مرگ غمناک شکوفه
ز تگرگ، زدروغ

خواهش کاهن یک معبد دور
از  کلیسای همان نزدیکی!

را
وحشت 
از بیداری!

بیمِ  ماری
از آلودگی طعمه به سم

روزِ وارونه که شب را ماند !

به کجا می رسدم
خواب و خیال؟ 

به کجا می بردم 
دریایی وجدان هرشب؟!

به کجا می کِشدم ؟!
خوابِ آلودهِ به سنگینی سرب

آفرین  باد  به گلدسته مسجد 
که مرا 
کرد بیدار
زخواب 
غم دوشین غریب

     #پروین_اسحاقی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها