پروین اسحاقی



نابینای توام
به خط بریل میخوانمت
شهرزاد قصه گوی هزار و یکشب شبهای تنهایی من
دوباره میسرایمت
به خط عبری نانوشته
تا دوباره دوستت بدارم
و فاتح لبهای تابستانیت بشوم
تا مست در آغوشت ایستاده جان بدهم
و به نام نامی تو
هزاران غزل
بدون قافیه ناسروده بماند
تا شهرآغوشت
دوباره تا سحر برای من باز بماند


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


باسلام درود و عرض ادب
به وبلاگ اینجانب پروین اسحاقی خوش آمدید
از اینکه نگاه های نازنین خود را مهمان اشعار من نموده اید خوشحالم .
امیدوارم با خواندن اشعار من لذت ببرید ومرتب به  وبلاگ من سر بزنید.

وظیفه خود میدانم از شما مخاطبین عزیز
سپاس وقدردانی کنم بابت همراهی محبت آمیزتان.
موفق وپیروز باشید
با احترام
پروین اسحاقی


(شقاقی) چهره ی شمشیر بازی
جوانمرد و رشید و کارسازی

 مسیر زندگی را مرد کوشش
به ورزش مرد صاحب امتیازی

به فرزندان خود غمخوار و دلسوز
  به همسر همزبان دلنوازی

ز دنیا دیده را ناگاه بر بست
ولی با نام نیک و سر فرازی 

همه شمشیربازان مثل (پروین)
به دل دارند داغ جانگدازی

#پروین_اسحاقی

 



سلام درود بر بانوی شاعر
پروین اسحاقی
در مواجهه با احساس های شاعرانه شاید بتوان قلمی زد ولی نیک می دانم گفت درک نهایی حس شاعر در لحظه و آن، سرودن شعر را نمی توان ترسیم کرد وحتا در خیال وگمان آورد.
درباور گریز پای آدمی خیال دل انگیز شاعرانه چون آهویی رمیده در دشت سربه کوه ودشت  می گزارد جولان می‌دهد ودرخنکای خیال طرب انگیز ترین حس را به شاعر القا می کند
احساس هایی بسیط وارزشی که از جاری غلیان روح است وسیلان کلام در روایتی که در پایان شعر نام می گیرد.
خوگرفتن اندیشه ها بارنگ ها وگهگاه حرمان از آمیزش های پوشیده بر چهرهای گوناگون در نگرش ها رخ می دهد.
شاد زیستن در پرتو خوب نگریستن است وبهینه دیدن
فراسوی زمان ومکان وخیال و اندیشه باید رها شد در خیال نازک اندیشه وزمان
باید دست در آغوش باد کرد بایستی رنگها را 
آبی آسمان روز را،سیاهی شب سپهر را
سبزی سبزه زار را،سرخی سیب بر درخت را
زردی برگ ریزان چهارباغ را،سپیدی لباس عروس را درهیاهوی عاشقانه ها و.همه وهمه را باید در یک خط ممتد پیاپی به نیکی ودر ژرفای خیال مثبت وبهینه دید وبر این باور بود درخلوت وجلوت رنگ ها با آدم حرف می زنند.
شاعر پروین اسحاقی گر چه یک کلاسیک کار کارکشته است وهماره دوستان آشنا با شعر ایشان را با غزل های مغازلت آمیز وعاشقانه اش می شناسند اما ایشان در سپیدسرایی هم دستی بر آتش دارد اوفریاد زن دردمند جامعه خویش است فلسفه خوب می داند و عرفان را نیز خوب می شناسد وروح متعالی دارد .
درسبک کاری وی زبان هماره در جریان سیال شعر جاری است وحتی در پایان شعر هم ما در کار وی تمام شدن نمی بینیم وروایتی دیگر در پایان آغاز می شود که اشاره به نور وامید وروشنایی در ذهن دارد واین خصوصیت ها از نکات بارز سپید سرایی این بانوی شاعر است.
بانوی شاعر ما در روایت شعر خود در شروعی بر خط وزیبا از واژه،
شامگاهان
استفاده کرده ،خواندن این سرخط مرا بیاد شعر 
نیمای عزیزمی اندازد
ترامن چشم درراهم
شباهنگام
که پیچد دست نیلوفر به پای سروکوهی دام»

این وجه تمایز شعر پروین است ایشان بااندیشه نابی که دارد ناگهان وسط شعر نیفتاده است این نشان از اوج نگرش خلاقانه ایشان است.
اشاره به نام شامگاهان در روایت شعری ایشان
را از این منظر می توان مورد اشاره قرار داد که ایشان با نگرشی فراز مندانه انتقادی سراسر آگاهانه دارد از تبعیضات حاکم برجامعه پیرامونی خویش چرا که هنوز هم زن جامعه خویش را در ظلم وجور وستم زمانه می بیند
او روایت دادخواهی دارد،نوعی استکبار ستیزی
دارد خواهان عدالت است زن زمانه خویش را د پستوی خانه نمی خواهد دوست دارد سامان یافتن اوضاع نابسامان جامعه خویش را با تگاهی نو اندیشانه به زن جامعه اش ببیند
وازاینرو به شب اشاره دارد وسیاهی های پیرامون آن وآنگاه  که شامگاهان» رااشاره می کند مداومت استمرار این امر تبعیض را وبغض در گلو نشسته را یاد آور می شود.
رشد فرهنگی،بلوغ فکری ،و.تغییر در نگرش های جامعی در خصوص نقش و شخصیت زن در ساختارجامعه از اهداف اوست
ایشان فرد گرا نیست برای رفاه ،آسایش آرامش همه ن هم عصرش بر حسب رسالت شاعرانه اش اقدام می کند،اشاره به
< بستر رویاهایم>
همین مؤلفه را در چشم به تصویر می کشد تنهایی در دل مانده از جور زمانه وچه زیبا در سطر چین های بعدی رگه های این درد مزمن جامعه را زیبا نقش می بندد درکلک خیال انگیز کلام
در بستر رویاهایم!!!

        فرو می ریزند

دهشتناکِ

          تنهایی ام را

اشاره به واژه <دهشتناک> نوعی مبالغه است که شاعر بر آن است ترس ورعب و وحشت خود را درقالبی به شکل یک تعارض در ساختار افکار واندیشه بیان کند که این خود دنیایی از اعتراض های انتقادی در سکوت است ایشان تابوی جهل مرکب ودگماتیسم موجود بر جامعه را می شکند از پیله پروانه ماندنش خارج شده دگر دیسی را شکل می دهد که اندیشه ورزانه فراسوی دیدگاه های دیگر هم عصرانش عمل می کند  ودرتصویری که از 
<رنگ هایی مات،

کدام رنگ>

به ذهن متبادر می کند که چه فرقی است بین برخورد با زن زمان اعراب جاهیلت درگذشته و با آن فرهنگ فرودستی گذشته های اعراب جاهلیت وزن امروز جامعه  با اینهمه پیشرفت علم وتکنولوژی در تمام رشته ها  که هنوز هم از اکثر ن جامعه خود را از حقوق حقه خویش محروم می بیند.

اشاره های بانو پروین همگی درعین احترام است 
مخاطب خودش در روایت های شاعرانه اش وحشی خطاب نمی کند  ایشان شان ومنزلت شاعرانه دارد شخصیت اجتماعی اش دور است از توهین و بی ادبی ها کلامش سنخیتی با بی ادبان ندارد
درنهایت احترام از صفت وحشی برای موها استفاده کرده تا تصویر بدیعی از اعتراض 
محتر مانه خویش برگو شود ، اشاره به صفت وحشی دنیایی از تصاویر واپیزودها را در لحظه به  نمایش ذهن در می آورد که شرح آن در این مقال نمی گنجد
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل» 

اشارتها به   
<سرکشی روح

آشفتگی خیال>

حکای

ت فریادهای به سامان نرسیده است در کنج انزوای زن مججوب وغیرتمند جامعه فریاد هراس ،رعب ، وحشت و آشفتگی خیال در تنهایی های انزوا گونه درگوشه گوشه نبودن ها
گهگاه نبود  عدالت
گهگاه، محبت، وفا و.
و گاه های دیگر همه آن چیز که نیازهای اولیه و نهایی زن جامعه خویش است سخن به میان می آورد و آنرا روایت و حکایت می کند.

از وحشی موهایش ؟

سرکشی روح

آشفتگی خیال

از نبودن هایش

                      حکایت دارد

در ادامه از بی نهایت  خواسته های خویش به رنگ اشاره می کند
 یک سهم خواهی عادلانه در همه جا همه وقت همیشه او زن جامعه اش را در مرتبه و قدر هم منزلت با مرد جامعه می خواهد 

بگو


کدام پرده را

                رنگ عشق است ؟

گلایه از نابرابری ها را به زبان شعر در شکوه رمز گذاری شده دادخواهی می کند و در زبان با کمک گرفتن از
<در تلاطم بیکران مهر>

نابسامانی ها را با واژه تلاطم » و بیکران مهر» به اوج خود برگو می شود تعارضی قابل فهم و روایتی مستور و کهنه که به وظیفه برگرده کلام ها و پیام ها بر اساس رسالت شاعرانه می گذارد تا راوی دردهای مزمن بر تن نشسته جامعه زن خویش  باشد.
می طراود ذهن روایتگرش غوغا گون و می سراید و پیش می رود توفنده و کوبنده بامید روشنایی او می داند در پس هر طوفانی آرامشی نهفته است امید به آینده سوال می کند از 
پرده» در قبل واکنون اینجا می پرسد کجاست آن 
نگاه مهربانانه تا آنرا سنجاق کند به خیال ذهنش
و تصویری از آن در اندرونی قلبش بکشد
عاشقانه و آنوقت است که می تواند به خودش بگوید شعار عدالت  در روح زن جامعه اش بهاری
عاشقانه آفریده به روشنا و امید.

تا آن را به لحظه هایم 

                نقاشی کنم

عاشقانه 

در بهار.امیدِ

                    پروین

#شعر آغاز و پایان خوبی داشت
#زیر ساخت و رو ساخت عالی بود
#روایت شعر از اطناب زیاده گویی دور بود
#ملودی با کلام وزبان همراه بود
#از تصویر سازی خوبی بهره مند بود
در عین حال که روایتی ظاهرن عاشق گونه بود و گلایه آمیز در معاشرت عاشق ومعشوق

اما با نگاهی فراز مندانه زوایای دیگر شعر در اندیشه و تفکر هویدا و مشهود خود را نشان می دهد
شعر در نهایت زیبایی سروده شده بود
و بسیار دوست داشتم آنرا
برای شاعر محترم آرزوی موفقیت دارم

 با تقدیم احترام

علیرضا ناظمی

 



سلام ودرود
آدمی روایتگر احساس خویش است در برهه های مختلف زمان واین روایتگری حاصل نوع نگاه وبینش اجتماعی انسان است وشعر ماحصل نظم نوینی که زایش تفکر و دیدگاه اندیشمندانه شاعر است،نگاهی فرازمند وفرا زمانی بر آنچه وی از آن تأثیر پذیرفته و بانگرشی متفاوت ترسیمی داردآنرا درروایت شعری خویش ورسالت شاعرانگی اش.
پروین اسحاقی نیز شاعری است که با نگاهی فراز مندانه ،ایشان  بااینکه در کلاسیک سبقه بیشتری نسبت به سپید سرایی دارند اما با همین رویه که کمتر سروده سپید از ایشان دیده و خوانده ایم ولی در محتوای شعر سپید ایشان نشانه هایی از نبوغ این شاعر محترم دیده می شود که ورای قالب ادبی کلاسیک پا در عرصه سپید سرایی نهاده غوغا گون رصد کهکشانی دارند، اینرا در سروده اول ایشان به وضوح می توان دریافت که با پشتوانه قوی در ایجاز ودرهم تنیدگی در چفت وبست واژه ها و به بلوغ معنایی رسانیدن تصویر گری ها این مهم رخ  مینماید،گرچه نیاز است کمی دستکاری جزیی در فرم وساختار شعر صورت پذیرد اما کلیت مسأله
یعنی زیبایی درنحوه پردازش متن و سطح روایت خود جاودانگی ویژه ای به شعرایشان بخشیده که باخلق دو تصویر متفاوت ودرهم آمیخته وبا یک تفکر خلاقانه خروجی آن می شود شعری که هنرمندانه یک.نمونه بدعت اثری نو اندیشانه رادر آن شاهد هستیم.
&سروده اول
#
شکنج شبانه ام را
از  پرچین پیراهنم
پرواز می دهم
#
به خواب که می اندیشم
عقابی
در من
بال می گسترد.

&سروده دوم
در سروده دوم غنای زبانی درکلام مشهود است
اشاره به نام عقاب» ،سیمرغ» وکوه»ونگاه از ارتفاع که باعث بروز یک ترکیب خلاقانه در سطح روایت شده، بروز وظهور یک ترکیب انتزاعی ذهنی است که درسطح بینامتن  روایت خود یک رستاخیز معنایی دارد،سطح روایت خوب است زیبایی ها در روند شعر بازهم رخ می نماید و نسبت به شعر قبل با تعدد کلمات در ساختار شعر مواجه هستیم که با کمی تغییرات  دربن مایه شعر وحذف اضافات وقدری اصلاحات می توان شاهد جلوه زیبایی در شعر دوم بود شروع و پایان  بسیار مناسب بود و استفاده غنایی از گزاره های بجا و ارزشی
جلوه بصری خوبی در شعر داشت.

#به کوه می اندیشم
از ارتفاع
از کوه به عقاب/
سیمرغی بر شانه هایم آشیان دارد که قاف را نمی شناسد.

چند سال نوری
به انتظارت بمانم
تا سایه ات بر شانه ام مماس شود؟!

می دانم
می            دانم
تو تنها ستاره ای
که هیچگاه بر مدار من نمی چرخی

&سروده سوم
سروده سوم یک شعر کلاسیک با تمام قابلیت های منظوم است در این سبک سروده قوافی ها همراه تلمیح ها و استعاره های زیبا تصاویر زیبایی خلق میکنند که نشان از سطح قابلیت های دایره واژگانی شاعر است واوج هنر شاعرانگی بانو اسحاقی را به تصویر می کشد .
برای این بانوی شاعر موفقیت های روز افزون خواهانم
باسپاس
علیرضا ناظمی

*سه سروده بانو پروین اسحاقی جهت نقد و 
بررسی*


(دوسروده سپید و یک سروده کلاسیک)

 *سروده اول*


هر صبح
شکنج شبانه ام را
از  پرچین پیراهنم
پرواز می دهم

به خواب که می اندیشم
عقابی
در من
بال می گسترد.


 *سروده دوم*


از ارتفاع
 به کوه می اندیشم
از کوه به عقاب/
سیمرغی بر شانه هایم آشیان دارد که قاف را نمی شناسد.


چند سال نوری
به انتظارت بمانم
تا سایه ات بر شانه ام مماس شود؟!

می دانم
می            دانم
تو تنها ستاره ای
که هیچگاه بر مدار من نمی چرخی


 *سروده سوم*


در میان سفره ی عید دلم
             سین منی
واژه
    واژه
      معنی ی آیات
            یاسین منی

در فریب کفر چشمت مذهبم از دست رفت
از نگاهت خوانده ام غارتگر دین منی

تا طلوع صبحدم چشم انتظارت بوده ام
چشم بگشا بر نگاهم صبح شیرین منی

بی تو گویی اتفاق مرگ من افتاده است
کیستی
    انگیزه ی رویای    
           دیرین منی

از هزارِ باغ فروردین چشمت خوانده ام
در بهار پیش رو دستان گلچین منی

نقطه ای در مرکز پرگار عشق تو
              منم
تو
   ستاره
      بر مدار ثقل
          خونین منی

باز با آن خنجر ابرو بزن زخمی دگر
خوش دلم از این که تو داروی تسکین منی

روی پرچین دلت رقص کبوتر بوده ام
تو
   به روی قله های عشق
       شاهین منی

من
چگونه
    چشم بر می دارم
         از  دیدار شب
خوشه
       خوشه
    جلوه ی زیبای
          پروین منی


 

تو را
با نفس هایم می شناسم
خودم را
با دل تپیدن های شبانه ام
هنگامی
که عصایم آفتابی می ‌شود

حسرت به چشم از اینکه
شب
چه رنگی دارد
می خوانمت با لمس دستانم
به خط تاریکی

بهار را سبز می خوانم
آسمان را آبی رنگ
بی آنکه شکوفه ای را
به رقص دیده باشم

با دستانم
که راه می روم
پاهایم را
چراغ می نویسم
تا بیاد داشته باشم
پنجره
تنها دریچه ای ست
به جهانی
که طعم آیینه را نچشیده است

آب را
به شکل تشنگی می بینم
تو را
به رنگ اشتیاقی
که امانم را بریده است
آتش را
چگونه می شناختم
اگر آفتاب
گونه ام را برشته نمی کرد

مرا
با خطی بخوان
که شاملو سروده است
(با چشمی
که مردمکانش
از تابش نور تاثیر نپذیرفته است
چگونه
از رنگ ها حکایت توان کرد)

#پروین_اسحاقی


 

شعر گاهی در ظرافت رشته ی ابریشم ست
گاه مثل لایه های کوه سخت و محکم ست

شعر آواز نخستینِ فرشته بوده است
در کتاب عشق اما یادگار آدم ست

شعر شاید داستانِ عشق را ماند که هست
اولش زیبا و اما آخر آن ماتم ست

گاه داسی می شود بر روی پیشانی ی ماه
گاه روی برگ گل ها
قطره
       قطره شبنم
               ست

لحظه ای در سادگی عریان تر از آیینه ست
لحظه ای مثل معما معنی آن مبهم ست

مثل پر ، وا کردن پروانه بر آغوش گل
با زلالی های هر احساس یار و محرم ست

در بلندای سرودن شعر را باید گریست
چون خیال شعر در هر لحظه تسبیح غم ست

#پروین_اسحاقی


 

شامگاهان

در بستر رویاهایم!!!

        فرو می ریزند

دهشتناکِ

          تنهایی ام را
 
رنگ هایی مات

کدام رنگ؟

از وحشی موهایش ؟

 سرکشی روح

آشفتگی خیال

از نبودن هایش

                      حکایت دارد

و جلوه گر است

                 دلتنگی عشق را

در بیکران مهربانی

                از ندیدن هایش؟ 


بگو


کدام پرده را

                رنگ عشق است ؟

در تلاطم بیکران مهر

تا آن را به لحظه هایم 

                نقاشی کنم

عاشقانه 

در بهار.امیدِ
 
                    پروین

#پروین_اسحاقی


 

بدهی گر تو مرا بال و دو تا پای دگر
جز به دیدار تو هرگز نروم جای دگر

چشم زردشتی ات آتشکده ی عشق من ست
باز بگذار برآیم به تماشای دگر

صبح آرامش من ساحل چشمان شماست
در سرم نیست نشینم لب دریای دگر

عشق خوابی ست که در چشم ترم گم شده است
روزها نیز به چشمم شده یلدای دگر

قلب چون سنگ تو احساس مرا درک نکرد
مانده بر روی لبم گفتن ای وای دگر

برگ  سبزی ست دلم
 - تحفه ی درویش-
                  مرا
جز همین تحفه
برای تو
چه اهدای دگر

بعد از این حال عطشناک من و شب همه شب.
مستی چشم تو و
م کبری دگر

#پروین_اسحاقی 
                  ‌


به نام یزدان 
درود بر شما بزرگواران

سروده های بانو اسحاقی را در دو نگاه به بررسی می بریم.
یک نگاه چینش سروده نو است در زبان و یکی درون مایه شناسی 


 *سروده اول*


هر صبح
شکنج شبانه ام را
از  پرچین پیراهنم
پرواز می دهم

به خواب که می اندیشم
عقابی
در من
بال می گسترد.


چینش این سروده در یک علت مهم نیاز به بازنویسی دارد و آن موقعیت بیان من راوی است. که سراینده در وضعیت بیانی خویش من راوی است و در سروده در تکرار من که پیش برود در لفظ گویی به من گویی حدیث نفس می رسد.

[هر صبح
شکنج شبانه را
از پرچین پیراهن
پرواز می دهم

(من شبانه ام و پیراهنم که دو من دارند را در من فعل می دهم بارز داریم و شکنج ام و پیراهنم با دو من در مخفف جایز نیست)

به خواب که می اندیشم
عقابی در من
بال می گسترد]

این سروده کوتاه در دو تصویر زمان دار از شب و بی زمانی به دیالکتیکی متن خیز می رسد که یکی کارهای خوبی است در گونه برگو شدن به ایجاز و به این سراینده شادباش می گویم.


 *سروده دوم*


از ارتفاع
 به کوه می اندیشم
از کوه به عقاب/
سیمرغی بر شانه هایم آشیان دارد که قاف را نمی شناسد.


چند سال نوری
به انتظارت بمانم
تا سایه ات بر شانه ام مماس شود؟!

می دانم
می            دانم
تو تنها ستاره ای
که هیچگاه بر مدار من نمی چرخی


این سروده مهم در چگالی مفهوم دیالکتیک تنهایی است و گزاره های معنایی در شرایط بدیع در زبان به زبانی از روایت می رسد که اهمیت تصور از بودن با اراده معطوف به قدرت فراز دارد.


به این سروده نوپرداز شادباش می گویم.

 

کوچک همه پورفریاد شهرویی



 درود ، مهربانو اسحاقی عزیز

شعرِ بس زیبایتان:
* با:
۱- تشبیه استثنایی " فرهاد چشم"
۲- ایهام تناسب "شیرین"
۳- مراعات نظیر شب و خواب و خیال
۴- واج آرایی کسره،
آغاز خوشی دارد.
* وزن و قافیه اش بسامان است.
* یکی از جاهایی که شاعر اختیار دارد مصوت کوتاه را بلند محسوب کند ، کلمهء " نه" است.پس: 
نَ  چ  گو  نِ
فا  ع  لا  تن
* فراموش شدن (فعل مجهول مخفف) صحیح است ولی "فراموشِ کسی شدن" ، خیر.
موضوع،فراموشِ من شد: م ، مضاف الیه شده است; در حالی که معنی  نمی دهد. ولی در شکل پیشنهادیِ 
روزی فراموشت کنم ، ت ، مفعول برای فعل مرکب " فراموش کردن"
است: تو را فراموش کنم
* پلک بستن به روی چیزی: کنایه
* " رنگ زردی ها" و "شب نخوابی ها" را باید به صورت یک کلمهء مرکب خواند و صحیح اند.
* " انگیزه" ، هم به معنی" سبب "، مناسب است هم " برانگیزنده".
تب و دارو: مراعات نظیر
* طالع و کف بینی و فال ، مراعات نظیر زیبایی ساخته اند.
* در بیت آخر: 
مصراع اول ، تلفیق کلمات کنار یکدیگر، تعقیدِ معنایی پدید آورده است.
مصراع دوم:
"پروین " با ایهام زیبایش : 
۱- یادآور " خوشهء پروین" (عِقد ثریا) ست و متضمن تشبیه است .
۲- تخلص شاعر است و آرایهء  "حسن تخلص" ساخته است.لذا این غزل ، هم "حسن مطلع" داشت هم" حسن مقطع"( حسن ختام)
احسنت محمد رضا زرسنج


"خوشه های اشک پروین"

 در شب فرهاد چشمم خواب شیرینم تویی
آنکه او را در خیال خویش می بینم تویی

نه چگونه می شود روزی فراموشم شوی
هم نماز واجب و هم رسم و آیینم تویی

پلک می بندی به روی رنگ زردی های من
خوب من
     انگیزه ی اندوه سنگینم تویی

در تبم
      در آتشم
       از عشق
        می سوزم
               هنوز
بی خبر از حال من داروی تسکینم تویی

طالعم را از خطوط دست هایم خوانده ای
فالی از حافظ نمی گیرم که کف بینم تویی

آه چشم شهرزاد شب نخوابی های من
در دل شب خوشه های اشک پروینم تویی

#پروین_اسحاقی


ا


     به خواب
     که می اندیشم
     عقاب
    در من
    بال می گسترد


       نوشتاری بر
   صدای پای مردم  در آندیشه ی شعری بانو پروین اسحاقی

        هرمز فرهادی
             بابادی

         هر صبح
       شکنج شانه ام
        را  
   از پرچین پیراهنم
    پرواز می دهم
      به خواب
       که می اندیشم
       عقاب
       در من
       بال می گسترد

از پرچین به عقاب رسیدن غروری است که هر شاعر باید داشته باشد اما این صعود به آسانی به دست نمی آید
پر  پرواز می خواهد و جرئت سیمرغ

تا به سپیدی ی قله ی کوه  دست بیابی یک  شاملو سروده ارتفاع  می خواهد

          مثل برفایی 
                     تو
          تازه.
            آبم که بشن
         برفا و
          عریان بشه
          کوه
          مثل آن
          قله ی مغرور
         و بلندی
            که به ابرای
               سیاهی و
       به باد های بدی
          می خندی

 صحبت از صدای پای مردم در شعر است شاعر مردمی بودن و شعر مردمی سرودن چه از نوع کلاسیک باشد و چه از نوع سپیدش دغدغه هر شاعر است
 به راستی شعر مردمی چیست و این مردم کیانند
 آیا شعر مردمی تنها این است که شاعر  از مهتابی  به کوچه ای تاریک خم  شود و به جای همه محرومان دنیا بگیرید
 هنگام که در همسایگی همین  شاعر گرسنگانی  هستند که سر بر زمین خدا نهاده اند و  سقف شکمشان به مهره های کمر شان چسبیده است

 شعر یعنی بازیافت حالات روحی روانی مردم
 به نمونه زیبایی از محمود نائل توجه می کنیم

      ستاره ای
      میان نگاهم
         می سوزد
         و اکنون که
            نیلوفری
            در گلویم
          روییده است
            در می یابم
   هزار چه می گوید
       مرا خراب کن
     خراب به آنچه
             می دانی
            من که
         پیراهنم را
       در میان رقص
          دریده ام
       از رونق سیاه
        کنج لبانت
      از چه
    بی نصیب هستم

 این نوع شعر را مردم دوست دارند می خوانند و لذت می برند
 به راستی چگونه می شود این مردم را شناخت دست در دستشان گذاشت و پا به پای شان راه رفت و برای آن ها شعر های مردمی سرود

 هرمز علیپور چقدر ساده و بی تکلف از این مردم نمونه می‌دهد

        هر نقش کهنه
          گریه ای دارد
       چون چهره‌ای
    که فرسوده است
     با چوبدستی.
      ساده اش
     و قصه می کند
      از شام خرمن
        کوچک
      و دل  می دهد
        بر  آتشی
      که از ولایتش
        دور است و
        هر لحظه
      سپیدتر است
       گیسویش

 و  درنمونه ی  دیگری از همین شاعر که از پدر ایلی خود یاد می‌کند

      در طول دره ای
     که بیشه ها
        دیده
        من سایه ای را
       بیاد دارم
       ازکودکی
      سدار بر اسب
     اجدادی و
       دستانی که
   حلقه بر میانه ی
      پدر می بست

 شعر مردمی باید دارای پیام مردمی باشد در فصل آتش از باران بگوید و گاه برف ریزان  از تابستان دم بزند
به قول هرمز علی‌پور در اتاق کوچک که منزل شعر است از همه جا روشن تر باشد

 به نمونه‌ای از شعر خانم اسحاقی نظر می افکنیم

        از ارتفاع
         به کوه می
          اندیشم
           از کوه
         به  عقاب

       سیمرغی
     بر شانه هایم
     آشیان دارد
       که قاف را
     نمی شناسد

     چند سال نوری
     به انتظار بمانم
        تا سایه ات
        بر شانه ام
         مماس شود

         می دانم
             می دانم
          تو
      تنها ستاره‌ای
        هستی
     که هیچ گاه
      بر مدار من
      نمی چرخی

 در یک کلام اندوه و شادی مردم را با زبان شعر بهتر می شود القا نمود
ساملو معتقد است که شعر نه تنها برداشتی از زندگی که یک سر خود زندگی است و هر چند شعر پریا را به عنوان سمبل مردمی بیان می‌کند و اظهار می دارد که ظرف و مظروف خوب همدیگر را دریافته اند ولی آن را تجربه ای می داند که به قول خودش خیلی زود از آن گسست

 در شبهای شعر خوشه که در تاریخ ۲۴ تا ۲۸ شهریور ۱۳۴۷ در تهران برگزار شد رومه کیهان نوشت
 شبهای شعر خوشه توانست راهگشای آینده ای سالم تر در شعر معاصر باشد چرا که شاعر در برخورد مستقیم خویش با مردم  ارزش های خود را باز شناخت و یا برعکس از محدودیت و فردگرایی  خود آگاه شد

به راستی این مردم که به تثبیت و تایید شعر مسئول برمی‌خیزند چه خصوصیاتی دارند این ها دارای چه ویژگی هایی هستند مگر کوره تشخیص آنان دارای چه عیاری است که شاعر را آبدیده می کند و  ارزش‌های او را برای خودش و برای جمع واگویی می نماید تا جایی که در همان ایام الف بامداد کسی که به قول خودش پاره‌ای از مردم او را از گند و عفونت و  نفرت سرشار کرده بودند نوشت
اما تنی چند با همه پافشاری های ما نخواستند در برابر مردم آشکار شوند معذوریم که برای آنان فصل خاصی را در نظر نمی گیریم

 اخوان از محدود شاعرانی است که نفس در نفس مردم دارد و صدای پای مردم را میشود در جای جای شعر او  شنید

       مردم آی مردم
      من همیشه یادم
      این است
       یادتان باشد
       نیمه شب ها و
    .      سحرها
      این خروس پیر
       می خروشد
       با خراش سینه
        می خواند
        مردم آی مردم
      من هر چه دارم
      از شما دارم

 شاعر مردمی را راه مردمی باشد و گفتار مردمی

 زنده یاد آرش باران پور چه ساده این راه را کشف نمود
     تو حرفی داشتی
      دل که
      حرفی ندارد
       تو
       انگشت بر مرگ
        بگذار
  دیوانگی اش با من

 مردم همیشه مردم اند
چه چشم بادامی باشند و چه چشم بلوطی
  سفید باشند و چه سیاه
 چه پوست تنشان زرد کشیده باشد و چه سفید و  روشن مردم همیشه مردمند و شعر  گفتن برای این مردم هنر خاصی است که پروین اسحاقی به آن دست یافته است
به غزلی از ایشان توجه می‌کنیم

 در میان سفره  ی عید دلم سین منی
 واژه واژه معنی آیات یاسین منی
در غروب  کفر چشمت مذهبم از دست رفت
 از نگاهت خوانده ام غارتگر دین منی

 تا طلوع صبحدم  چشم انتظارت بوده‌ام
چشم بگشا بر نگاهم صبح شیرین منی

 از هزار باغ فروردین چشمت خوانده ام
 در بهار پیش رو دستان گلچین منی

 روی پرچین دلت رقص کبوتر بوده‌ام تو به روی قله های عشق شاهین منی

 من چگونه چشم برمی دارم  از دیدار تو
 خوشه خوشه جلوه ی  زیبای پروین منی

شاعر مردمی دلمشغولی های مردمی را ساده و بی تکلف می سراید به سروده ای  از سلیمان هرمزی نظر می‌ کنیم
      عشق یعنی بیاد
       تو بودن
       از تو گل گفتن.
      و گل شنودن

      ساقه ی  سبز
      بابونه گشتن
    معنی ساده ی
    پونه گشتن

     ما و من را به
     دریا سپردن
    روشنی را به.   
    شب واسپردن

     الفت انداختن با
      علف‌ها
       پا نهادن به
     جشن صدف ها

 و یا زمانی که شاعر به جنون می آید و از خود می گذرد حبیب پیام به حالی دست می یابد که  چنین زیبا می‌سراید

        تندیس‌های
         دلمردگی اند
        نی لبک  های
        بی آواز
         من
        اشک هایم را
     به تو می بخشم
       و با دسته ای
        از پرندگان
     به  حنجره های
    زخمی
    کوچ می کنم
     اما
      اگر روزی
     چوپانی
   نی لبکی را
   به آتش کشید
    من از جاده ی آوازهای خویش
    با بالهای روشن
   به دیدار تو
      می آیم
     تا پنجره‌ها
    غریب نماندند

من برای بانو پروین اسحاقی آینده ی روشنی را درپهنه ی ادبی کشور می بینم مشروط بر اینکه نقد پذیر باشد و به راهنمایی های اساتید شعر و ادب گوش فرا دهد

اصفهان
سوم اردیبهشت 99


باید برود راه خودش را
عشق،
اما !
چیست
رازِ درکمندِ نگاه
گیسوی های بارانی


ناز بی تکرار کمانی ابروی
طناز

خنده های مستانه
با لبهای کبودِ
از
آتش خشمْ
در آتشکده ِخاموشی

مرگ غمناک شکوفه
ز تگرگ، زدروغ

خواهش کاهن یک معبد دور
از  کلیسای همان نزدیکی!

را
وحشت 
از بیداری!

بیمِ  ماری
از آلودگی طعمه به سم

روزِ وارونه که شب را ماند !

به کجا می رسدم
خواب و خیال؟ 

به کجا می بردم 
دریایی وجدان هرشب؟!

به کجا می کِشدم ؟!
خوابِ آلودهِ به سنگینی سرب

آفرین  باد  به گلدسته مسجد 
که مرا 
کرد بیدار
زخواب 
غم دوشین غریب

     #پروین_اسحاقی


"تضمین از شعر فرخی یزدی"

زیر چشمی نگه از پشتِ نقابش کردم
دیدم آن حسنِ خداداد و خطابش کردم

آگه از فرقتِ بی حد و حسابش کردم
(شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم)

بلبلانی به گلستانِ جهان بود مرا
از نواشان غمِ ایام ، عیان بود مرا 

کِی دگر از غمشان تاب و توان بود مرا
(دیدی آن ترکِ خطا دشمنِ جان بود مرا

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم)

گویمت نکته ای ای دوست ز افسانه ی چشم
آنکه بنمود تصاحب ز ازل ، لانه ی چشم

آشنا در برِ ما بود ، نه بیگانه ی چشم
(منزلِ مردمِ بیگانه چه شد خانه ی چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم)

داد پروانه پیامی شبی اندر برِ جمع
که رسانید پیامم به برِ شمع  به سمع؟

ریزد از دیده ی خونبارِ من دلشده دَمع
(شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم)

ما ندیدیم در این دهر کسی را دلشاد
جز غم و درد و محن هیچ نداریم به یاد

در رهِ عشق ، ببین عاشقِ بیدل ، جان داد
(غرقِ خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم)

خسته از زندگیِ سخت نمیگردد مرد 
زر چو در کیسه ندارد رُخ او باشد زرد

با غم و درد و محن گو که چه می باید کرد
(دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد 

بر سر آتش جورِ تو کبابش کردم)

گر چه رفتارِ فلک بوده به ما دائم جبر
لیک خورشید همیشه نَبُوَد در پسِ ابر

می دهد پند " روژینت " به شکیبایی و صبر
(فرخی درد مکش ، ناله مکن ، گوید دهر

هر ستمگر که ستم کرد عذابش کردم)

#پروین_اسحاقی

 


بگذار که دستان دعا گوی  تو باشم
آیینه شوم
 باز فرا روی تو باشم

یک عمر غزل گفتنم از چشم تو بوده ست
بگذار که در شعر تو بانوی تو باشم

آنگونه به صحرای جنونم بکشانی
تا حلقه ای از سلسله ی موی تو باشم

زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل من
طرحی ست که من زخمی ی ابروی تو باشم

یک جرعه شراب از خم چشم تو حلال ست
بگذار که من ساقی ی می جوی تو باشم

آبشخور دشت دل تو جای پلنگ ست
ای کاش که در چشم تو آهوی تو باشم

این طوق که بر دور گلویم شده چون داغ
داغی ست که هر لحظه پرستوی تو باشم

صبح هست و روا نیست که از خواب بر آیم
تقدیر من این ست که جادوی تو باشم

#پروین_اسحاقی

 


 

ماهی که بود همسفر سال و ماه من
رفت و هنوز مانده به راهش نگاه من

هستم در انتظار که باز آید از سفر
مردی که هست شانه او تکیه گاه من

باغی که هست حاصل آن میوه امید
نخلی که هست سایه او سر پناه من

ثابت قدم تر از همه در راه زندگی است
پویای راه اوست دلِ سر به راه من

از او به دامنم سه گهر پرورانده ام
هر یک ز جلوه روشنیِ صبحگاه من

عمرش دراز باد که دائم به اشتیاق
کوشیده است از دل و جان در رفاه من

#پروین_اسحاقی


 

*رضوان جنتی* زجهان دل برید و رفت
بالی بسوی روضه رضوان کشید و رفت

دنیای ورزش از غم او گشت سوگوار
روزی که شد ز دیده ما ناپدید و رفت

چون برق میدوید به میدان و ناگهان
از پا فتاد و در دل خاک آرمید و رفت

مانند گل به باغ محبت شکفته بود
گلچین روزگارش ازین باغ چید و رفت

با یک جهان اراده و امید و آرزو
از بام زندگی چو کبوتر پرید و رفت

گردید از سە دختر دلبند خود جدا
کامی از این سە نو گل زیبا ندید و رفت

در موسمی که اینهمه گل سر کشیده اند
مانند برگ های خزانی خزید و رفت

از دوستان و همسر و فرزند وخانمان
ناگاه کرد از همه قطع امید  و رفت

*پروین* ز سوز ماتم *رضوان جنتی*
اشکی فشاند و از جگر آهی کشید و رفت

#پروین_اسحاقی


 

در شهر طوس مامن امن خدا ببین
حق را عیان ز چهر منیر رضا ببین

بگشای چشم دل ز سر علم و معرفت
صحن مطهرّ حرم کبریا ببین

سلطان طوس رهبر آزادگان رضا
شاهان به درگهش همه در التجا ببین

در تحت قبه اش به اجابت رسد دعا
اندر حریم او همه حاجت روا ببین

گسترده است سفره ی عامش بروی خلق
بر خوان او تو نعمت بی منتها ببین

در رُفت و روب صحن و رواق مطهرش
خیل ملک همیشه به صبح و مسا ببین

هر دردمند خسته که او را علاج نیست
در آستان او به امید شفا ببین

با خاک طوس گشته مقام زیارتش
پهلو ن ز رتبه به عرش علا ببین

#پروین_اسحاقی


 

دلم برای تو گاهی بهانه میگیرد
به جانم آتش عشقت زبانه میگیرد

خیال روی تو از من که بیقرار توام
سراغ یک غزل عاشقانه میگیرد

چو در هوای تو پرواز میکنم ؛ هر روز
غم تو مرغ دلم را نشانه میگیرد

به ناز رفتی و هر بار چون کبوتر عشق
غمت به بام دلم آشیانه میگیرد

دلش به بند محبت نبوده است اسیر
کسی که عشق و جنون را فسانه میگیرد

 #پروین_اسحاقی


عهد می بندم از این خانه روم جای دگر
به هر آن سو که نباشد غم فردای دگر

آخر از لعل لبت شهد شکر خا نرسید
می روم تا برسم بر لب  دریای دگر

همه شب خواب ربودی تو ز  چشمان ترم
می گریزم که بسازم به نی و نای دگر

حیف از این دل که مرا غرق تمنای تو کرد 
می روم تا  نرسد  وقت تمنای  دگر

همه از شعله ی آتشکده عشق تو بود
که مرا سوخت ، به هر آینه پروای  دگر

نشدی ساقی و از باده نکردی مستم
می روم تا بشوم مستِ  چلیپای دگر

سر سودای تو دارد دل احساسی من
 بهتر آن است که باشم پِیِ  سودای دگر

         #پروین_اسحاقی         


.

"نیست در دایره چرخ ادب
                             ساغر می" 

می  شتابم  ز  فراسو  به   تمنای غزل
می نشینم همه شب بر لب دریای غزل

آن شرابی که به مینای خیال است، مرا
حاصل عشق من است وشبِ زیبای غزل

ابر اگر گوهرِ باران به زمین می بخشد
لابُد از خنده گل هست به فردای غزل  

از نگارش اگر افتاده و  وا مانده  قلم
مانده در حسرت چشمان فریبای غزل

آنچنان شیفته ی جام بلور غزلم
که به رقص آمده ام همدل و همپای غزل

نیست در دایره چرخ ادب  ساغرِ مِی 
مگر آنگه  بشود شاهد سودای غزل

بیکران را همه طی کرده به رهوار سخن
مانده اند در کف توصیف الفبای غزل

شب یلدا که شتابان نرود رو به سَحَر 
زده از خوشه پروین، مِیِ مینای غزل

             #پروین_اسحاقی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها